شغل تمام وقتم؟ با افتخار مادری!
چند ساعت دیگر مادر می شوم.
یک فصل تازه که شبیه هیچ فصل پیش از آن نبوده.
فصلی که هر روزش پر است از مسئولیت و خویشتنداری و شیرینی.
سهل الممتنع است.
نگهداری از یک کودک همانقدر ساده است که سخت. همانقدر سخت و دشوار است که آسان.
اینکه هر روز کوچولوی بی زبانی را غذا بدهی، بشوری، بخوابانی، دردهایش را آرام کنی اصلا سخت نیست.
اما وقتی به دایره تکرار می افتد خیلی سخت است که همان کارهای هر روزه را با همان شادی روز اول انجام دهی.
درباره خیلی مسایل اطلاع داری اما وقتی حرارت تنش بالا می رود گیج می شوی که ۳۹ تب است؟ یا ۳۸؟ یا ...
و همان وقت است که حرارت تن خودت برای همیشه فراموشت می شود.
اصلا حرارت تن تو با او تنظیم می شود.
وقتی خوب است خیلی خوبی. و قتی بیمار است هیچ چیز نیستی. همه چیزت فراموشت می شود.
یک فراموشی خوب.
حالا حال مادری ام بهتر است.
کنار آمده ام با بسیاری از محرومیت های اجتماعی و یاد گرفته ام که لذت ببرم از همه لحظه هایش.
و اعتماد بنفس بلند گفتن شغل تمام وقتم؟ مادری!
با این همه لحظه هایی هست که کلافه ام و دلم خواسته فرار کنم از همه مسئولیت های ریز و درشتش.
من فرزندم را فقط به دنیا نیاورده ام. خودم را به دنیا آورده ام.
این آدم تازه ای که در من بود و نمی شناختمش.
ظرفیت های خودم را برای مواجهه به اتفاق هایی که شاید پیش از آن هم افتاده بود.
می ترسم از خودی که نمی شناسم.
گاه فکر می کنم دیر است دیگر برای تربیت یک آدم تازه!
آدمی که مدام خودش را از منظر یک کودک که بزرگ می شود و توانا نگاه می کند و نقد می کند.
مادری برای من بزرگترین معجزه بود. باشد که ایمان بیاورم.
چند ساعت دیگر به دنیا می آیی.
و تجربه ای را به من می بخشی که پیش از آن شبیه آن را هم نچشیده ام.
تو بیشتر داری بزرگ می شوی یا من؟!
دستت بالا! بیا قد بگیریم!
پ.ن. برای همه زنان سرزمینم آرزوی مادری، و برای همه مردان سرزمینم آرزوی پدری می کنم.
روزهایی بهتر برای همه فرزندان جهان انشاالله!


	  اينجا را كم داشتم. بلاگ مستطاب زندگي را.